شیدایی ها

شیدایی های گاه و بی گاه من

شیدایی ها

شیدایی های گاه و بی گاه من

سردم است

چقدر سردم است

واز درون 

در حال انجمادم

و چقدر حالم از خودم بهم می خورد، شیدا!

انگار

هرگز نتوانسته ام به تو ، عشقم را ثابت کنم

به تو گفته بودم

ذهن من ، خیالپرداز است

اما،

 در این چند روز

تمامی پرده های ابریشمین خیالم، به آتش سرمایی جانسوز

سوخت و فرو ریخت

و اکنون

بر ویرانه های "من"

واگویه ی دلتنگی می گویم

شاید چیزی جز این ، حق من نباشد

شاید، باید تجربه ی تلخ بی احساسی و یخ بودن را

با عمق وجودم حس می کردم...

وای بر من!

منی که تو را جز به قصر سروری عالم ، ندیده ام

و چیزی جز معشوق سراپا مهر ، از تو نشناخته ام

به کدامین گناه

چنین سخت و 

                       سرد و 

                                آرام

                                      نواخته می شوم؟!

باشد، شیدایم!

اگر مرا چنین زار و بی"تو" می پسندی

بیا و ببین ،

                       حال من بی تو را....

وای بر من

هنوز سرم گیج است

و هنوز عصبانی و ناراحتم

مگر می شود...؟!

چگونه انسانی بی شعور

و دیلاقی بی خرد

به خود اجازه می دهد که چنین گستاخانه با تو صحبت کند، شیدا!

و تو نیزآرام و بی خیال

به او لبخند بزنی؟!

انگار نه انگار که به تو ، توهین کرده است...

تو یی که همه ی امیدم شده ای ، همه ی زندگی ام

تویی که می پرستمت 

تویی که جانم را به پایت می ریزم

تویی که حاضرم بمیرم ، اما خاری به پایت نرود

بعد

اینقدر راحت و آرام

به توهین چنین موجود  احمقی،

می خندی و به شوخی می گذرانی؟!

کاش

با غزلواره های من

با عاشقانه های من

نیز اینگونه برخورد می کردی!

منی که تو را در حد پرستش ، می ستایم

کمتر مورد توجه تو ام

تا آن موجود ابله!

و حرفهای عاشقانه ستایش آمیز من

کمتر از توهین آن بی خرد،

برایت دلنشین است...

وای بر من ، شیدا!

وای بر من

که تو

حتی

مرا به قاعده ی آن مجسمه ی بلاهت،

جدی نمی گیری...

چهل سال بعد


چهل سال بعد

شاید

 نشسته باشم روی  صندلی،

و از تراس خانه ام

بی هیچ دغدغه ای ، 

به دختران و پسران جوانی که بلند می خندند،

نگاه کنم...

می گویند که آلزایمر گرفته ام،

هیچ چیز برایم آشنا نیست،

و هیچ کس را نمی شناسم

اما ؛

مطمئنم که در همان حال

به یاد می آورم

صبح یکی از آخرین روزهای شهریور هشتاد و شش را، 

که در اولین نگاه

جذبه ی چشمانت ، 

دیوانه ام کرد...

یا 

عصر آخرین روز بهار نود،

زمان خداحافظی،

که به پهنای صورت اشک می ریختی ، شیدا!

یا

صبح بیست و هشتم اسفند نود ،

که مرا به میهمانی آغوشت فراخواندی

و با چشمانی بسته

با لبانت ،

 مرا در آسمان وجودت پرواز دادی...

یادم می آید

 که تمامی لحظاتم،

بوی شیدایی می داد

و گاهگاهی

 -نمی دانم از روی احساس یا ترحم-

با دستانت

گرمای زندگی را به وجودم شارش می کردی...

مطمئنم

هیچ کس نمی داند

که عشق،

حتی با آلزایمر هم فراموش نمی شود،

و یقین دارم

 که روی تراس خانه ام

بوی یاد "تو" 

دوباره شیدایم می کند...

کسی چه می داند

شاید

خودت کنار من نشسته باشی

و با همان چشمانت که عمری دیوانه ام کرده،

مرا به آغوشت فرا بخوانی ...


هیچی

نگاه کن شیدا!

وقتی که می گویم "هیچی"

در واقع

یعنی  همه چی!

خروارها درد ، در پس این واژه نهفته است

کوهی از حرف،

خرمنی از بغض،

و  وقتهایی که می گویم "مهم نیست"

دقیقا در حال واکاوی مهمترین پیشامد آن لحظه ام!

آخر می دانی ، خاتونم!

زمانهایی دوست داری

که دلبر کسی باشی

 که دلداده ی تو  باشد !

دوست داری که یکی باشد

که تو را با دنیا عوض نکند،

اما

وقتی که در ناب ترین لحظات عاشقیت

نیاز به او داری،

ذهن و زبانش ، درگیر دیگریست!

پس

شانه می اندازی بالا و می گویی:

((هیچی! مهم نیست!))

باران چشمهایت

دارم می رسم

دیر که نشده؟!

شیدا! می شنوی؟

می دانم

باید بیایم

و باران را در چشم هایت بند بیاورم،

پیشانی ات را ببوسم،

به قلبت نفوذ کنم و

همه ی خاطرات بدت را پاک کنم! 

می دانم ، خاتونم!

باید هر چه عشق دارم

به پایت بریزم

تا دوباره آسمان چشمانت

                                 زلال و آبی شود،

بعد از من

هیچ عشقی ، به دردت نخواهد خورد...!