چقدر سردم است
واز درون
در حال انجمادم
و چقدر حالم از خودم بهم می خورد، شیدا!
انگار
هرگز نتوانسته ام به تو ، عشقم را ثابت کنم
به تو گفته بودم
ذهن من ، خیالپرداز است
اما،
در این چند روز
تمامی پرده های ابریشمین خیالم، به آتش سرمایی جانسوز
سوخت و فرو ریخت
و اکنون
بر ویرانه های "من"
واگویه ی دلتنگی می گویم
شاید چیزی جز این ، حق من نباشد
شاید، باید تجربه ی تلخ بی احساسی و یخ بودن را
با عمق وجودم حس می کردم...
وای بر من!
منی که تو را جز به قصر سروری عالم ، ندیده ام
و چیزی جز معشوق سراپا مهر ، از تو نشناخته ام
به کدامین گناه
چنین سخت و
سرد و
آرام
نواخته می شوم؟!
باشد، شیدایم!
اگر مرا چنین زار و بی"تو" می پسندی
بیا و ببین ،
حال من بی تو را....
هنوز سرم گیج است
و هنوز عصبانی و ناراحتم
مگر می شود...؟!
چگونه انسانی بی شعور
و دیلاقی بی خرد
به خود اجازه می دهد که چنین گستاخانه با تو صحبت کند، شیدا!
و تو نیزآرام و بی خیال
به او لبخند بزنی؟!
انگار نه انگار که به تو ، توهین کرده است...
تو یی که همه ی امیدم شده ای ، همه ی زندگی ام
تویی که می پرستمت
تویی که جانم را به پایت می ریزم
تویی که حاضرم بمیرم ، اما خاری به پایت نرود
بعد
اینقدر راحت و آرام
به توهین چنین موجود احمقی،
می خندی و به شوخی می گذرانی؟!
کاش
با غزلواره های من
با عاشقانه های من
نیز اینگونه برخورد می کردی!
منی که تو را در حد پرستش ، می ستایم
کمتر مورد توجه تو ام
تا آن موجود ابله!
و حرفهای عاشقانه ستایش آمیز من
کمتر از توهین آن بی خرد،
برایت دلنشین است...
وای بر من ، شیدا!
وای بر من
که تو
حتی
مرا به قاعده ی آن مجسمه ی بلاهت،
جدی نمی گیری...
چهل سال بعد
شاید
نشسته باشم روی صندلی،
و از تراس خانه ام
بی هیچ دغدغه ای ،
به دختران و پسران جوانی که بلند می خندند،
نگاه کنم...
می گویند که آلزایمر گرفته ام،
هیچ چیز برایم آشنا نیست،
و هیچ کس را نمی شناسم
اما ؛
مطمئنم که در همان حال
به یاد می آورم
صبح یکی از آخرین روزهای شهریور هشتاد و شش را،
که در اولین نگاه
جذبه ی چشمانت ،
دیوانه ام کرد...
یا
عصر آخرین روز بهار نود،
زمان خداحافظی،
که به پهنای صورت اشک می ریختی ، شیدا!
یا
صبح بیست و هشتم اسفند نود ،
که مرا به میهمانی آغوشت فراخواندی
و با چشمانی بسته
با لبانت ،
مرا در آسمان وجودت پرواز دادی...
یادم می آید
که تمامی لحظاتم،
بوی شیدایی می داد
و گاهگاهی
-نمی دانم از روی احساس یا ترحم-
با دستانت
گرمای زندگی را به وجودم شارش می کردی...
مطمئنم
هیچ کس نمی داند
که عشق،
حتی با آلزایمر هم فراموش نمی شود،
و یقین دارم
که روی تراس خانه ام
بوی یاد "تو"
دوباره شیدایم می کند...
کسی چه می داند
شاید
خودت کنار من نشسته باشی
و با همان چشمانت که عمری دیوانه ام کرده،
مرا به آغوشت فرا بخوانی ...
نگاه کن شیدا!
وقتی که می گویم "هیچی"
در واقع
یعنی همه چی!
خروارها درد ، در پس این واژه نهفته است
کوهی از حرف،
خرمنی از بغض،
و وقتهایی که می گویم "مهم نیست"
دقیقا در حال واکاوی مهمترین پیشامد آن لحظه ام!
آخر می دانی ، خاتونم!
زمانهایی دوست داری
که دلبر کسی باشی
که دلداده ی تو باشد !
دوست داری که یکی باشد
که تو را با دنیا عوض نکند،
اما
وقتی که در ناب ترین لحظات عاشقیت
نیاز به او داری،
ذهن و زبانش ، درگیر دیگریست!
پس
شانه می اندازی بالا و می گویی:
((هیچی! مهم نیست!))
دارم می رسم
دیر که نشده؟!
شیدا! می شنوی؟
می دانم
باید بیایم
و باران را در چشم هایت بند بیاورم،
پیشانی ات را ببوسم،
به قلبت نفوذ کنم و
همه ی خاطرات بدت را پاک کنم!
می دانم ، خاتونم!
باید هر چه عشق دارم
به پایت بریزم
تا دوباره آسمان چشمانت
زلال و آبی شود،
بعد از من
هیچ عشقی ، به دردت نخواهد خورد...!