شیدایی ها

شیدایی های گاه و بی گاه من

شیدایی ها

شیدایی های گاه و بی گاه من

دنیای من


کاش دلتنگی ،

گاهی هوای سفر

به سرش میزد

بار و بندیلش را جمع می کرد

چند روزی می گذاشت می رفت

من هم فراموش می کردم

پشت سرش آب بریزم

اما‌ 

حیف که همیشه هست و نمی رود...

شیدا!

بودنت را دوست می دارم 

 عزیز تر از جانم !

همه ی دنیای  من !

بمان !

بمان و مرا ببین!

 که ندیدنت،

 دنیایم را سیاه میکند...

یک چیز را می دانی شیدا!

من 

خیلی وقتها

در لحظات انتظار شنیدنِ واژه ای از تو

 برای ساعتی مرده ام

واژگانی  که شاید  هیچ وقت جراتش را پیدا نکردی

 بگویی

و آخرش

 اسمش را گذاشتی غرور،

                                               تکلّف ،

                                                       قید و بند و یا هرچیز دیگر...

بعدش که از مُردِگی درمی آمدم

تصمیم می گرفتم ، 

خداحافظی کنم

اما

هیچ وقت خداحافظی هایـم جدی نـبود،

اعتراف می کنم ،شیدا!

می رفتم 

تا ببینم بـه دنبالم سر بر می گردانی...

        


حواسم


نمی توانم دوستت نداشته باشم 

 نمی توانم عاشقت نباشم شیدا!

عشقِ تو

تمامیِ هویت من شده

اما

از وقتی که خواستی که حرفی نزنم

سکوتی دهشتبار، 

هر لحظه گلویم را می فشارد

که از هزار بار مرگ ، بدتر است

به چشم های من نگاه کن!

می بینی 

ترنمِ نامِ زیبایت را؟

 اما باز از ترس رنجشت

 حواسم را دورِ سرم می چرخانم

و پرت می کنم 

ولی باز

می افتد جایی حوالیِ خیالِ تو

و باز 

دلم گرم می شود به بودنت...

و اما تو

واقعا اینقدر بدون منی آیا؟؟؟



نیاز و ناز


نمی دانم چگونه دوستت دارم 

چگونه می خواهمت 

اصلا

چگونه خواستنی شدی

خواستنی ترین 

نفس من ، شیدای من!

راستش را بخواهی

نیازمندم

 به دستهایت که قفل شود تو دستم،

به آغوش و گرمیِ تنت،

 به یک" مراقب خودت باش" از زبان تو،

به صبح بخیر شنیدن از تو

 و بخیر شدن کل روزم،

به قدم زدن با تو در خیابان پر از برگ پائیزی

و رفع دلتنگی هایم،

 به نوشیدن یک قهوه تلخ

 که با شیرینی نگاهت شیرین شود،

 به خنده های از ته دل کنارت،

توی این روزها که هوا ، به شدت سرد شده است،

بدجوری نیازمندم به حضورت و گرم شدن روزهایم...

این همه نیازِ من و نازِ تو ،

آمیزه ای عجیب می سازد

که هر لحظه عاشق ترم می کند ، شیدا!

اصلا همه ی اینها برای این است که به تو بگویم...

نه!!!

بگذار فریاد بزنم!

شیدااااااااا!

عاشقت هستم...



باز هم چشمانت

تنهایی ام را

 به کدام پنجره بگویم، شیدا!؟

که فردا صبح؛

چشم در چشم آفتاب  رویت 

رسوایم نکند...

گفته بودم

چشمانت 

دیوانه ام کرده است...

راستی

این همه دوستت دارم را

کجای دهانت پنهان کرده ای

که اینطور

 از چشمانت بیرون می ریزد؟