شیدایی ها

شیدایی های گاه و بی گاه من

شیدایی ها

شیدایی های گاه و بی گاه من

دعا می کنم عاشق شوی

تی اُ سی باشد 

یا ای بی سی

دیگر چه فرقی می کند

وقتی قبلا شکسته ای مرا!

شیدا!

تمنا کرده بودم که حوّایِ من شوی...

خواهش کرده بودم که هوای دلم را داشته باشی...

گفته بودم که آدمی ساعت شنی نیست...

خبر داده بودم که هر آن ممکن است ، تمام شوم...

و با اشک و حسرت

برایت نوشتم که احساساتم در حال تغییر است

حال ببین احوالِ منِ بی تو را

تویی که لحظات را می کُشتم برای رسیدن و دیدنت، 

جان می دادم برای لحظه ای صحبتِ بدونِ حضورِ دیگری ، باتو،

می مُردم و زنده می شدم ، برای گذرِ آرامِ پنجشنبه ها و جمعه ها،

نگران همیشگی ات بودم برای سفرهایِ  همیشگی ات،

غرق می شدم در زیبایی مسحور کننده ی چشمانت،

چرا دیگر اینگونه نیستم؟!

تو

بله ، همین تو

شش سال تمام،

قطره قطره شوکرانِ نامهربانی و تلخی را

در کامم ریختی

و حال 

جسدی شده ام متحرک، بدونِ هیچ هدف و انگیزه و امیدی!

شیدا!

تو مرا کُشتی!

فقط

به جُرم اینکه عاشقت بودم!

آخر لعنتی!

مگر چه کرده بودم که مستحق چنین جزایی باشم؟

تویی که می توانستی ریسمان عشقم را بگیری 

و تکیه بر وسعت روحِ عاشقم کنی،

از من 

مترسکی ساختی 

پوچ و ناامید

خوشحال باش و دست بیافشان!

و برای خوشآمدِ آنکه دِشنه ی بی مهری در پشتت فرو کرده

و قلبِ مهربانِ روزهایی که خودت بودی را ،شرحه شرحه ساخته

بر مرده ریگ عشقِ من برقص

و بر خاکستر شیدایی های گاه و بی گاهم پای بکوب...

بی انصاف!

خودت می دانی که من 

به تنهایی ، تو را بَلَدَم

چرا یگانه همدمت را اینگونه کردی؟

حیف

حیف که حتی نمی توانم برایت چیزِ بدی بخواهم

اما

عاجزانه از خدا می خواهم

یک روز عاشق شوی

و تمام پرده هایی را که برای من به نمایش گذاشتی

برایت اجرا شود

فقط همین....


شکستن برای بار چندم

اولِ صبح

زل زدی و با گرهی در ابروانت ،

چشم دوختی  و گفتی که" چه چیز را با چه چیزی اشتباه گرفته ای؟!"

و ادامه دادی که دیگر 

در هیچ زمینه ای ،

یاری نمی خواهی!

و من کوتاه پاسخ دادم

"هر جور که راحتی!"

نمی دانم مشکلت چیست ، با منِ عاشق پیشه ی یک لا قبا؟

چه کرده ام 

که اینچنین می جزانی ام؟!

خودت می دانی که من هیچ چیز را ، اشتباه نمی گیرم

می فهمی که در طول همه ی این سالها،

اگر چیزی بوده، 

برای عشقم بوده  و دلم،

نه ما به ازایی خواستم ، نه بنا به غرضی خاص بوده...

خیلی بی انصافی شیدا!

در چشم برهم زدنی،

همه ی آنچه بود را ،

نادیده انگاشتی،

بلندش کردی و بر زمین کوفتی !

خُردش کردی

 ریز ، ریز

که چه چیز را  اثبات کنی؟

نمی خواهی ام؟ 

مگر

 تاکنون خواسته بودی که دیگر نمی خواهی؟!

یاری نمی خواهی؟ خب، نخواه!

دیگر

چرا من و گذشته ام را زیر سوال می بری؟

بعد

خیلی گُل دُرُشت

برای خودت می نویسی:

"من تو را به هر زبانی که ترجمه کردم ؛ " عشق " شدی ...!"

تو اصلا می دانی که عشق چیست؟!!!

باور کن که نمی دانی!

اگر می دانستی و احساس داشتی،

روزگارِ من

 اینگونه سیاه و سرد نبود!

اگر عشق را تجربه ، نه! 

حتی مزه مزه کرده بودی،

این مقدار مغرور نبودی!

و خود را

 آنچنان بر قُلّه ی خدایی نمی دیدی،

که اینگونه

سرد و 

صبور و

سخت بی اعتنایی کنی!

اگر می دانستی

لااقل 

برای عشقِ یک انسان-نمی گویم عاشق خودت،یا یک دوست صمیمی-

عشقِ یک انسان!

ارزش قائل بودی...

یادت باشد

هرگز هیچ شکسته ای به روز اول برنمی گردد

این بار

دیگر

خیلی بد شکستی ام بانو!

از آنچه می ترسیدم در عشقِ تو ،

نرم نرمک

در حالِ پدیدار شدن است،

و احساساتم در حال تغییر

شاید

تو باید بیشتر بترسی!

شاید

تجربه ی دنیایِ بدونِ من ، 

برایِ تو،

چندان خوشایند نباشد....

مرگ تدریجی

از دیشب که عکست را دیدم

دیوانه شدم از آن نگاه

از آن همه رنگ و نور و زیبایی

صبح که دیدمت

اولین سخنم این بود که دیوانه ام کردی

به صراحت گفتم ، نه؟

به تو گفتم که ویرانم کردی در این شش سال

با دلی توفانی ، آرام زمزمه کردم که واقفم بر حجم حماقتم

که اگر حماقت نبود

هرگز

کلمه ای از عشق را صریح برایت بیان نمی کردم

و آنقدر برایت سهل الوصول و دست یافتنی نمی شدم

که اکنون

به من نگاه می کنی و نمی بینی ام!

حجم عشقم را می دانی 

می دانی عاشقانی از جنس من حسودند

بعد 

اینگونه رفتار می کنی؟!

تو که می دانی همین طورش هم زیاد زنده نخواهم ماند

پس چرا چنین کمر به قتلم بسته ای؟!

به کدامین گناه نکرده ، اینگونه زجرم می دهی ، شیدا؟!

چه می خواهی از من بشنوی؟

بگویم غلط کردم که عاشقت شدم ، برایت کفایت می کند؟!

تا زمانی که هستم

سکوت کنم و حرف نزنم ، خوب است؟!

چرا اینگونه می جزانی ام ، بی انصاف؟!

خسته شدم

خسته و

بریده و 

بی رمق...

چنان مرا درگیر مرگی تدریجی کردی

که حالم از زندگی بهم می خورد

کاش زودتر تمام شود ...