ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 |
دقیقا یکصد و هفتاد و چهار روز است که نیستم
و تمام این روزها ندیدمت
و تو نیز
برایت بودن و نبودنم ، فرقی نداشت که حتی، زحمت یک پیام تک کلمه ای به خودت بدهی!
روز تولدم چقدر منتظر بودم ، که شاید پیامی از تو بیاید
و می دانم که تو
عامدانه این کار را نکردی! می شناسمت شیدا!
همه ی اینها یک طرف،
بدترین درد
و زجر آورترین حس ، اینست که فهمیده ام
دوازده سال فقط ماسک رفاقت بود که می دیدم
دوازده سال ، فقط بازی صمیمیت را درک کردم
کاش
اینجور نبود
کاش لااقل ، اینگونه همه چیز را خراب نمی کردی
حداقل می گذاشتی خاطرات قشنگمان بماند
درد و دل هامان
صبحانه خوردن هامان
کادو گرفتن هامان
تپش قلبهای یهویی
دلشوره های بی گاه
لبخندهای از ته دل
شعر خواندن ها و شنفتنش
دلتنگی های نوروزی و عصر جمعه و...
حیف شیدا ، حیف!
دلم برای همه شان تنگ شده
اما
می ترسم که پیامی بدهم که بی پاسخ بماند
می ترسم تماس بگیرم و بی جواب بماند
کاش
هنوز خودت بودی