اشک ها
حرف های ناگفته ی من هستند
که هر شب
روی کاغذ گونه هایم
می نویسم و پاک می کنم؛
مثل امروز عصر
که شانه به شانه ی تو
پله ها را می پیمودم
و عطش دستهایم برای گشوده شدن
و در آغوش گرفتنت
بیش از پاهایم بود، برای همگامی
با قدم های آرام و پروانه ایت؛شیدای آسمانی ام!
این عطش را هم ، مچاله کردم
وقتی انگشتت را به نشانه ی پایان لحظات بودن کنارت
بر ساعت بی جان دیوار فشردی...
تو
هرگز نخواهی فهمید
که چقدر(( دوستت دارم ))ها را
مچاله کرده ام...!
لـحـظـه ی زیباییست
وقتی آهسته و بی صدا،
برگردی تا بتوانی
زیرچشمی
شیدایـت را نگاه کنی،
ناگهان ببینی
که او دسـتـانش را زیر چانه اش گذاشـتـه
و به تو زل زده.....
شبهای من
مگر بدون تو می گذرد؟!
بدون صدایت ،
نگاهت ،
و تمنای آغوشت ...
شیدای آسمانی من!
این هرم نفسهای توست
که هارمونی تپش مداوم قلبم شده
و انحنای پیچ و تاب دشت تنت
طرحی شده
برای ساختن قصر امیدم
-که شکوهش
باغهای معلق بابل را تداعی می کند-
یقینا شبهای من بی تو نمی گذرد
اما ؛
همه ی شبهایم
بدون حضور حجم تنت می گذرد...
گاهی وقتها هیچ نمی گویم. ..
هیچ
دیگر حرفی هم ندارم که بگویم
همه اش را گفته ام
به تو گفته بودم نباشی ، نیستم
نفهمیدی ...
برایت نوشتم، نخواندی ...
داد زدم ،نشنیدی ...
بی انصاف ! دیگر چگونه بگویم ؟!
وقتی همه چیز را می دانستی و هیچ نگفتی
چرا نفهمیدی؟!
چرا نخواندی ؟!
چرا نشنیدی صدای قلب دیوانه ام را؟!....
اصلا یک چیز را می دانستی؟
حس بدیست
همه ی این حالات جنون آمیزم
وقتی برای تو ، هیچ است !
یقینا حس بدیست
وقتی دلتنگت می شوم
نتوانم ببینمت !
نتوانم تو را در آغوش کشم!
و فقط شباهنگام ،
تصویر چهره آسمانیت را بغل کنم
و دلتنگی هایم را با تو واگویه کنم که
((شیدای اهورایی ام!
بیا!
بیا که سخت ،نیازمند حضور توام!))
کِی می آیی شیدای من؟!
سوالم را پاسخ می دهی؟
((چه کنم ، وقتی هستی
اما
نه آنگونه که دل دیوانه ام می خواهد؟!))
می شود که بگویی؟
نازنین شیدایم!
لطفا بگو که چه کنم؟!
بگو !
که سخت محتاج آرامشم..