صبح که بیدار شدم
دست به تلفن شدم که زنگ بزنم
خواستم بگویم امروز پنجشنبه است، شیدا!
راستش گفتم
این را که حتما خودت می دانی...
بگذار این را بگویم،
پنجشنبه ها دلتنگی خاص خودش را دارد
نه از نوع جمعه است
نه از آن چند شنبه های بی نام و نشان
یک جوری از همان اول صبح منتظرت می کند
یک چشمت به گوشی
یک چشمت به پنجره
تا خبری بشود،
می شود پنجشنبه را در خانه هم سر کرد
تو بیا من برایت چای دم می کنم با طعم عشق...
پنجشبه ها جنسشان جنس دیگری است،
اما
وقتی پرسیدم تنهایی ؟گفتی نه
صدایت کردم "شیدا"
پاسخی ندادی
حرف خاصی نداشتم
فقط خواستم بگویم
نگذار دلتنگی دیوانه ام کند...!!
سه روز تو را نخواهم دید
و دلتنگی من
از همان لحظه ی رفتنت آغاز شد
دلم می خواست
مانند کودکان به دنبالت بِدَوَم و گریه کنم
تو هم ناگهان سر برگردانی و با اشتیاق
آغوشت را برایم باز کنی
و محکم بغلم کنی
شیدا!
لعنتی!
چرا اینقدر دوستت دارم؟!
بعضی وقتها از دست خودم ، لجم می گیرد
مگر می شود یک نفر را اینقدر دوست بدارم
مثلا
پنج ساعت بنشینم و تا الآن خلاصه تئوری برایش درست کنم
که برای امتحانش ، راحت تر بخواند...
کاش
عشق هم خلاصه ی عملی داشت و می توانستم نشانت دهم
فقط
آن موقع
به من نگو
"فقط همین یه کارمون مونده!"...
کِنارت آرامشی دارم ،شیدا!
که مرا
مشکوک به وابستگی کرده است...
اما
آرامش ، جزیی از توست
وقتی چشمانت
به آتشم می کشد...
نگاه های تو
زلزله اگر نیست،
دستم چرا می لرزد؟
پایم چرا می لرزد؟
قلبم چرا می لرزد؟
و نفسم به شماره افتاده است ، ای نفس ترین!
راستی ، شیدایِ من!
چشمهایت
به چه کسی رفته است؟!
می دانی؟!
این تنها رفته ای است
که دوست دارم...
وقتی می گویی" نرو"،
از آنزمانی که می گویی "بیا"را
بیشتر دوست دارم،
می دانی
"نرو" گفتنت
شاید نشانه ای است از نزدیکی قلبت به قلبم،
آن هم در لحظاتی که
گمان می کنم
امتداد هیچ جادهاى،
و تمنای هیچ نگاهی
به تو نمیرسد...
در گیرودارِ چالشِ درونیِ خودم
در تعلیق بین جهنمِ انتظار و بهشتِ آغوشت،
وقتی که قبلش
تو
بر انکارِبودنِ من تاکید کرده بودی
و من
بر اصرارِ بودنِ تو،
تصمیم می گیرم که بروم
که ناگاه می گویی "نرو"...
سر بر می گردانم،
نگاهت می کنم،
می فهمم
عاشقی کردن، ربطی به سن و سال ندارد
فرقی نمی کند در چه وضعیت و دوره ای از زندگی ات باشی،
هر وقتی که به کسی می گویی"نرو"
یعنی تو هم با عشق درگیری، بانو!
شیدای من!
-اصلا دوست دارم اینگونه صدایت کنم!-
می شود هوای دلم را داشته باشی؟!
باز هم می پرسم
حوای من می شوی ، شیدا؟!...
گفتی
سطح دوست داشتنت تا زیر لبهایت رسیده
و سطح دوست داشتن من ، تا زیر چشمانم
پس وای به حال روزی که سطح هر دومان
تا بالای سر برسد!
شیدا!
حالا که این سطح زیر لبت آمده
دهان باز کن،
بگو
تا من
با سطح زیر چشمانم ، تماشایت کنم
نترس!
غرق نمی شوی!
هوایت را دارم ، بانوی من!
تو
گمان می کنی که چهار سال است مرا کنترل کرده ای
با مُهری بر لب
و لبخندی سرد
و حتی گاهی ، با واژگانی تلخ
نمی دانی که هر لحظه بیشتر فرو می روم...
به تو گفتم
کاش اولین آدمهاى روى زمین بودیم
فکرش را بکن
من و تو...
نه ترسی از گذشته بود،
نه تکلف و تکلیفی،
نه قید و بندی،
و نه ترسی موهوم از دیده شدن
کاش حوا بودی و من آدم
آن وقت دیگر
گناهمان را با هم مرتکب می شدیم و لذت می بردیم
و با هم هبوط می کردیم
در جایی تنها...
شیدا!
حوای من می شوی؟