ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 |
همه فکر مى کنند
شاعر شدم و شعر مى گویم ،
نمى دانند
من
فقط
عاشق شدم، شیدا!
تو را مى گویم...
دلم می خواهد
در آغوشت بگیرم
ولی
چشم های غریبه
و ترسهای موهوم تو ،
و پرهیزت ، حتی از فکر کردن
نمی گذارد
"خداوندا!
مرا ببر
شاید
آن روز
که نه چشم غریبه ایست،
نه ترسی موهوم
و نه پرهیزی از بیان واژگان
مرا در آغوش بگیرد..."
صدای قدمهایت
که می آید ،
دیوانه می شوم از هیجان آمدنت
آخر
جانم به جانت بسته است
حتی
فقط
دیدنت از دور و شنیدن طنین صدایت...
یک چیز را می دانی ، شیدا!؟
از گفتن "دوستت دارم" نترس!
زمانی می رسد
که با تمام وجود، دوست داری ،بغل کنی و بگویی
خیلی دوستت دارم...
اما نداریَم...
می گویند
شب یلدا ،طولانی ترین شب سال است
اما
طولانی ترین چیز، انتظار من است
برای آغوشِ تو ، شیدا!
که هیچ وقت
به آن نرسیده ام
و تو
نه تنها این را می دانی ،
بلکه عمدا ،
حتی
شنیدن یک "دوستت دارم" را از من دریغ می کنی...
شیدا!
خسته ام،
خسته،
ویران،
نیمه جان و
بی امید...
چیزی در جانم ،
جز شعله رقصان شمع عشقت ،
در برابر تندباد های بی تفاوتی و سردی تو
باقی نمانده است
نگذار این آخرین شعله روشن وجودم ،خاموش شود
لطفا خودت را ازمن دریغ نکن....