شیدایی ها

شیدایی های گاه و بی گاه من

شیدایی ها

شیدایی های گاه و بی گاه من

تو و پرهیزت!


همه فکر مى کنند 

شاعر شدم و  شعر مى گویم ،

 نمى دانند

 من

 فقط

عاشق شدم، شیدا!

تو را مى گویم...

دلم می خواهد 

در آغوشت بگیرم 

ولی

چشم های غریبه 

و ترسهای موهوم تو ،

و پرهیزت ، حتی از فکر کردن

نمی گذارد

"خداوندا!

 مرا ببر 

شاید

آن روز

که نه  چشم غریبه ایست،

نه ترسی موهوم

و نه پرهیزی از بیان واژگان

مرا در آغوش بگیرد..."


قدمهایت


صدای  قدمهایت

که می آید ،

دیوانه می شوم از هیجان  آمدنت 

آخر

 جانم به جانت بسته است 

حتی

فقط

 دیدنت از دور و شنیدن طنین صدایت...

یک چیز را می دانی ، شیدا!؟

از گفتن "دوستت دارم" نترس!

زمانی می رسد

 که با تمام وجود، دوست داری ،بغل کنی و بگویی 

خیلی دوستت دارم...

اما نداریَم...


یلدا


می گویند 

شب یلدا ،طولانی ترین شب سال است 

اما 

طولانی ترین چیز، انتظار من است 

برای آغوشِ تو ، شیدا!

که هیچ وقت 

به آن نرسیده ام

و تو

نه تنها این را می دانی ، 

بلکه عمدا ،

حتی 

شنیدن یک "دوستت دارم" را از من دریغ می کنی...

شیدا!

خسته ام،

خسته،

ویران،

نیمه جان و 

                    بی امید...

چیزی در جانم ،

 جز شعله رقصان شمع عشقت ، 

            در برابر تندباد های بی تفاوتی و سردی تو

                                                  باقی نمانده است

نگذار این آخرین شعله روشن وجودم ،خاموش شود

لطفا خودت را ازمن دریغ نکن....